گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ اجتماعی ایران
جلد سوم
.داوري نظام الملك در حق زنان‌



اشاره

نظام الملك مي‌نويسد: «در خبر است كه رسول (ص) فرموده است كه با زنان مشورت كنيد، اما هرچه زنان گويند به خلاف آن بايد كرد تا صواب آيد و لفظ خبر اين است: «شاوروهن و خالفوهن» اگر زنان تمام عقل بودندي پيغامبر عليه السلام اين نگفتي ...» «5»
اي كاش نظام الملك زنده بود و مي‌ديد كه امروز كشورهايي هستند كه با كفايت و سياست و كارداني زنان اداره مي‌شوند. و نيمي از فعاليتهاي اجتماعي و اقتصادي جهان مولود سعي و تلاش آنان است.

زن خوب:

«در اين جهان بهشت به سه چيز بيابي: روي نيكو كه در خانه داري، و خوي خوش و آواز خوش، با خوردنيهاي خوش. مردي كه زني نيكو و پارسا در خانه دارد، وي در بهشت است، زيرا كه زنان نيكو نگهبان دين باشند از حرام ... دو كس اندر جهان بهشتي‌اند:
______________________________
(1 و 2). عجايب‌نامه (نسخه خطي) (به نقل از محمد تقي دانش‌پژوه، «مقاله»، راهنماي كتاب، سال سوم، شماره 1، ص 28).
(3). اخلاق ناصري، ص 191.
(4). ر. ك: همان، ص 187 به بعد.
(5). بحر الفوايد، پيشين، ص 70.
ص: 657
مردي كه زن خود را دوست دارد، و زن نيز او را دوست دارد و كفايت يابند ... هركه زن ندارد، دلش آشفته بود، در همت پراكنده بود. گفته‌اند: پنج چيز زندگي را بيفزايد:
آواز خوش شنيدن، و روي نيكو ديدن، و بي‌نيازي از خلق، و كامراني، و علم دانستن ...» «1»
اين نظريه ارتجاعي نويسنده بحر الفوايد در مورد زنان خواندني است: «... بر مرگ دختران غم خوردن بيدانشي بود؛ زيرا كه دانايان گفته‌اند: دختر نابود بود، و چون بود، مرده بود.» «2»

مخالفت نظام الملك با فعاليت سياسي زنان‌

اشاره

نظام الملك، كه سياستمداري محافظه‌كار بود، بشدت با فعاليتهاي سياسي زنان مخالفت مي‌كرد. وي در كتاب سياستنامه در فصل چهل و سوم «اندر معني اهل ستر و سراي حرم و حد زيردستان و ترتيب آن» چنين مي‌نويسد: «نبايد كه زيردستان پادشاه زبردست شوند كه آن خللهاي بزرگ توليد كند و پادشاهي بي‌فر و شكوه ماند، خاصه زنان كه ايشان اهل سترند و ايشان را كمال عقل نيست، و غرض از ايشان گوهر نسل است كه به جاي ماند و هركه از اين اصيلتر بهتر و هركه مستورتر ستوده‌تر؛ و هرگاه كه زنان پادشاه فرمانده شوند، همه آن فرمايند كه صاحب غرضان ايشانرا بياموزند و بشنوانند ... و به همه روزگارها هر آن زن كه بر پادشاه مسلط شد، جز رسوايي و شر و فتنه بحاصل نيامد ...»

زنان سلجوقي:

كليه اقوام و قبايل خارجي كه در طول تاريخ ايران بعد از اسلام به ايران‌زمين حمله‌ورشده و زمام امور سياسي را در دست گرفته‌اند، بتدريج كليه عادات و سنن قومي خود را از كف داده و به مختصات فرهنگ و تمدن ايران آشنا و مأنوس شده‌اند؛ چنانكه في المثل مقام و موقعيت زنهاي سلجوقي با تكامل زندگي باديه‌نشيني، به شهرنشيني تغيير يافت بطوري‌كه تامارا تالبوت رايس در تاريخ سلجوقيان آسياي صغير مي‌نويسد: زنان اين قوم در دوران زندگي اشتراكي و باديه‌نشيني، چادر نداشتند و هنگام بروز جنگ، مانند مردان، به- ياري پدران يا شوهرانشان با دشمن مي‌جنگيدند. ولي پس از آن‌كه تركان سلجوقي بر مسلمين فائق آمدند، خواه‌وناخواه تحت تأثير فرهنگ و تمدن كشورهاي اسلامي قرار گرفتند و ديري نگذشت كه تحت تأثير محيط جديد، آنها نيز چادر به سر كردند و در حرمها عزلت گزيدند، و از آن پس، از شركت در فعاليتهاي اجتماعي و رزمي محروم شدند، و با قبول مذهب اسلام، سنن و عادات ديرين را فراموش كردند. بعضي از زنان متمكن و خيرخواه اين قوم، به تقليد مسلمانان، پس از مرگ، براي خود مقبره و كتيبه مفصلي ترتيب مي‌دادند و معمولا روي سنگ قبر آنها اعمال خير و ملكات اخلاقي آنها را مي‌نوشتند. زنان مسيحي كه به زوجيت تركان سلجوقي درمي‌آمدند بيش از زنان مسلمان در امور سياسي و اجتماعي مداخله مي‌كردند.
زن غياث الدين كيخسرو دوم كه در بين سلاجقه به «گرجي خاتون» معروف است، نفوذ قابل ملاحظه‌اي روي شوهر خود داشت. پس از ازدواج، برخلاف مقررات مذهب اسلام، دستور داد كه روي سكه تصوير مشترك او و زنش را حك كنند. پس از آن‌كه روي فشار مقامات
______________________________
(1). همان، ص 447.
(2). همان، ص 58.
ص: 658
مذهبي ناگزير شد كه از تصوير زن خود روي سكه‌ها صرفنظر كند، فرمان داد كه علامت شير و خورشيد را روي سكه‌ها نقش كنند و با اين عمل مي‌خواست جمال و موقعيت ممتاز زن خود را با خورشيد همانند سازد. زنان بيوه سلاطين سلجوقي معمولا به ازدواج يكي از وزرا يا حكام بزرگ كشور درمي‌آمدند، چنانكه شمس الدين اصفهاني، يكي از وزراء با بيوه غياث الدين- كيخسرو دوم عروسي كرد ...» «1»

معرفي چند زن شجاع و باشخصيت‌

در كتب و داستانها و منابع تاريخي به حكاياتي برمي‌خوريم كه معرف وضع اجتماعي و اخلاقي زنان است؛ و تا حدي مناسبات زنان را با مردان روشن مي‌كند. از جمله ابو الفضل بيهقي مي‌نويسد كه: وقتي كه عبد اللّه زبير به اشاره مادر قهرمان خود، شجاعانه با ستمگران جنگيد و به دست حجاج و ايادي او كشته شد. خبر كشتن وي را به مادرش دادند. مادر از شنيدن اين خبر «... جزع نكرد و گفت: اگر پسرم نه‌چنين كردي، نه پسر زبير و نبسه بو بكر صديق رضي اللّه عنهما بودي. پس از چندي، حجاج پرسيد كه اين عجوزه چه مي‌كند، «گفتار و صبوري وي باز نمودند، گفت: سبحان اللّه العظيم، اگر عايشه ام المؤمنين و اين خواهردو مرد بودندي هرگز اين خلافت به بني اميه نرسيدي. اين است جگر و صبر. پس از چندي، به گفته حجاج، اين شيرزن را به نزديك دار بردند. چون دار بديد، بفراست دريافت كه فرزند اوست. روي به زني كرد از شريفترين زنان و گفت: گاه آن نيامد كه اين سوار را ازين اسب فرود آورند ...» «2» چون اين سخن به گوش حجاج رسيد، دستور داد تا او را از دار به زير آورده و دفن كردند.
نظامي عروضي در چهار مقاله خود، از شخصيت و مناعت طبع دختر فردوسي سخن مي‌گويد و مي‌نويسد: «... گويند از فردوسي دختري ماند سخت بزرگوار. صلت سلطان (مقصود سلطان محمود غزنوي است) خواستند كه بدو سپارند، قبول نكرد و گفت محتاج نيستم ...
صاحب بريد به حضرت بنوشت و بر سلطان عرضه كردند. مثال داد ... آن مال به خواجه ابو بكر اسحق كرامي دهند تا رباط چاهه، كه بر سر نيشابور و مرو است، در حد طوس عمارت كنند.» «3»
در كتاب اسكندرنامه، كه در حدود قرن پنجم يا ششم هجري نوشته‌شده، حكايت يا افسانه‌اي از شهامت اخلاقي يك دختر ذكر شده است. براي وقوف نسبي به اوضاع اجتماعي و اخلاقي مردم در آن دوره، قسمتي از آن‌را نقل مي‌كنيم: «... بازرگاني بود و او را پسري بود زيبا و با جمال و لطيف، و آن بازرگان صدهزار دينار مغربي مايه داشت ... و اندر همه جهان اين پسر داشت. چون بازرگان از دنيا بيرون رفت، اين فرزندش ... آن مال و نعمت بيمحابا خرج مي‌كرد. و پدر او را برادري بود و دختري با جمال داشت، و اين دختر را نامزد اين پسركرده بود و پدر اين دختر هم نمانده بود. اما دختر برجاي بود بر اميد آن‌كه ابن عمش بيايد و او را ببرد.
پس اين پسر بازرگان در اين شهر بر ناپارسايي عاشق گشت و آن مال و نعمت بر او
______________________________
(1). تامارا تالبوت رايس، سلجوقيان آسياي صغير، ترجمه علي اكبر بزرگ‌زاد (قبل از انتشار).
(2). تاريخ بيهقي، پيشين، ص 241 (به اختصار).
(3). ص 44.
ص: 659
خرج مي‌كرد ... چون چيزي نماند و دست تنگ شد و بر قوت يك- روزه دسترس نداشت، خراباتيان بدانستند كه او را هيچ نمانده است و شبي نيمشب چون مست شد، او را بگرفتند و از خانه بيرون بردند و مزبله‌اي بود او را بر آن جايگه خوابانيدند. بامداد چون از خواب درآمد، بدانست كه آنچه كرده بود بجاي خويش نبود ... پس به خانه بازآمد و مادر را گفت: گرسنه‌ام، هيچ داري كه من بخورم؟ هيچ نمانده بود، الا حصيري كهنه. آن‌را بفروخت و بدان خوردني خريد و بخورد. پس مادرش گفت: هيچ نمانده است الا حجره. از بيبرگي آن را هم به گرو كرد و اسبي و دستي سلاح بخريد و برخاست و مادر را وداع كرد، و چون روز باز بود به دروازه بيرون رفت و روي در راهي نهاد تا از نام و ننگ بگريزد. چون پاره‌اي برفت، سواري را ديد كه اسبي تازي نشسته ... او را گفت: اي مطهر پسر احمد كجا مي‌روي و به نام و نسب او را بخواند. او را شرم آمد، گفت: به سر ضياعي از آن خويش مي‌روم، گفت:
دروغ مي‌گويد، همه مال و نعمت خرج كردي تا حاجت به حصيري كهنه افتادت ... مطهر چون آن بشنيد، درماند و گفت: اي جوان تو كه باشي كه مي‌خواهي ستر از من برداري؟ گفت: اي نادان، تو ستر از خود برداشته‌اي. اما مرا به تو يك كار است؛ اگر آن يك كار بكني. من مال و ملك و سراي و ضياع تو همه باز خرم و به تو باز دهم. گفت: چه كنم؟ گفت: اين هزار دينار بستان و برو دختر عم خويش را كه پدرت از بهر تو پيش از اين خواسته بود و هنوز به خانه نشسته است و شوهر نكرده ... او را به خانه آور و البته دست بروي منه، او را به من سپار تا من همه مال و نعمت تو باز دهم. و كس خود نداند كه تو چه كرده‌اي. آن پسر با خود گفت اين شگفت كاري است، اما بكنم. پس آن هزار دينار از وي بستد ... و فلان روز وعده برنهادند و برفتند ...
پسر بازرگان به شهر آمد و كس پيش دختر عم خود فرستاد و گفت وقت است كه به خانه بازآيي. دختر جواب داد و گفت: مرا و او را پدران نمانده‌اند و همچنين او را چيزي نمانده است. ما زندگي چون كنيم ... جوان پيغام داد كه مرا هنوز آنقدر كه اسبابي سازم مانده است؛ اينك هزار دينار، پانصد دينار تو بستان و برگ و ساز خويش كن، و آن پانصد دينار ديگر هم به برگ تو كنم و فلان شب بايد كه به خانه بازآيي. دختر گفت: چنين كنم. پس آن جوان ... آن شب كه وعده عروسي بود او را به خانه آورد و چون عروس را بديد، جمالي داشت سخت نيكو، دلش نمي‌داد كه او را از دست بدهد، و چون نمي‌داد در بلا و درويشي مي‌ماند ... با خود گفت: من عهد و قول آن جوانمرد نشكنم ... ديگر روز، وعده آن مرد بود، بامداد برخاست كه به وعده‌گاه آيد، زن او را گفت: كجا مي‌روي. گفت: بيرون شهر مي‌روم به كاري. زن گفت: تنها نمي‌توانم بودن، زود بازآي. پسر برفت ... آن شخص مي‌آمد برسم عرب روي خويش بربسته و سلاح تمام پوشيده ... گفت: چه كردي؟ گفت: كار تمام كردم.
گفت: كجاست؟ گفت. به خانه در است. گفت بياور، اكنون او را به من سپار تا آنچه قول كرده‌ام جمله به تو دهم.
آن سوار را در پيش گرفت و رفتند تا به در خانه. در بگشاد و در خانه رفت، و آن سوار را در خانه خويش برد. پس گفت: زن را به حيلتي بيرون توانم آورد. پس در سراي زنان
ص: 660
آمد و او را طلب كرد، نيافت و پديدار نبود. از هر جانب همي‌دويد، البته زن را نيافت ... آخر ...
بيامد پيش سوار، گفت كه من هيچ حيلت و خيانت نكرده‌ام ... اكنون پديدار نيست، تو سلاح بيرون كن و روي برگشا تا من او را به دست آورم ... روي بگشاد، چون او نگاه كرد، اين سوار خود زن او بود، دختر عم او و اينهمه از بهر نام و ننگ كرده بود، و هر ضياع و قماش و آلاتي كه فروخته بود اين دختر خريده بود و نگذاشته بود كه هيچ ... تلف شود و اين پسر را گفت: اين از بهر آن كردم كه چون تو از آن نابكار سير شوي، ترا چيزي بباشد. اكنون سراي و خان و مان و ملك و ضياع از آن تست و من در حكم و فرمان توام. آن پسر از شادماني بيفتاد و از هوش برفت، و چون به هوش باز آمد، سر زن در كنار گرفت و گفت: اي شيرزن كه خاك چون تو دختري بهتر از خون چون من صد پسر.» «1»

تأثير و دخالت زنان در داستانهاي عاميانه‌

«... دخالت زنان و تأثير آنان در آراستن صحنه‌ها و ايجاد حوادث داستانهاي عاميانه، در قرون و اعصار مختلف، به يك پايه نيست.
براي بيان ميزان دخالت زنان و اهميت كارهاي آنان در داستانهاي عاميانه، مي‌توان به اختصار تمام گفت كه اين تأثير با وضع اجتماعي هر عصر نسبت مستقيم داشته است.
در روزگاري كه زنان در كارهاي اجتماعي شركت مي‌جستند و در زندگي روزمره دخالتي قوي‌تر و فعالانه‌تر داشتند، طبعا در داستانها اهميت بيشتري مي‌يابند. در هر عصري كه زنان پشت پرده انزوا رانده مي‌شوند و از دخالت در امور اجتماعي باز مي‌مانند، از اهميت و تأثير آنها در داستانهاي عاميانه نيز كاسته مي‌شود ... در ابو مسلم‌نامه، سخن از زنان مردكردار و شجاع و جوانمرد بسيار مي‌رود: در بعضي موارد، زنان، حتي زناني كه كارشان رامشگري و مجلس‌آرايي و بطور كلي مشاغلي است كه با دين و آيين چندان موافقتي ندارد، چنان كمكهاي گرانبهايي به مبارزان اسلام و ياران ابو مسلم مي‌كنند كه از عهده هيچ مردي آنگونه كارها ساخته نيست. زني «روح‌افزا» نام، ابو مسلم را كه به بند فرزند نصر سيار افتاده بود و در زنداني كه دريچه آن در زير تخت اميرزاده واقع شده، و در زير بند و زنجير گران است نجات مي‌دهد ... در داستان سمك عيار، دخالت زنان در امور مختلف، از اين نيز بيشتر است؛ زنان جادوگري مي‌كنند، و بر اسب مي‌نشينند و به ميدان مي‌آيند، و حتي دختري «سرخ‌ورد» نام، كه سرانجام سمك را به دام عشق خود اسير مي‌كند، جامه عياران دربر دارد ... از هيچ كار خطرناكي روي گردان نيست ... سرخ‌ورد چنان در كار تغيير لباس و پيش گرفتن راه و روش مردان مهارت دارد كه سمك با آن همه بصيرت و صائب‌نظري، زن بودن او را به قطع و يقين تميز نمي‌دهد ...
در دارابنامه نيز زنان سخت مردانه مي‌روند و زره و جوشن مي‌پوشند و به پيكار مردان مي‌آيند.» «2»
در كتب داستاني بعد از اسلام، غالبا از شهامت و بيباكي دختران و زنان ايراني سخن رفته است. چنانكه در داراب‌نامه «عين الحيات» دختري است كه در عين شجاعت و بيباكي، به فنون
______________________________
(1). محمد تقي ملك الشعرا بهار، سبك‌شناسي، (جيبي)، ج 2، ص 148 (به اختصار).
(2). نقل و تلخيص از تتبعات آقاي دكتر محجوب در پيرامون مطالعه در داستانهاي عاميانه فارسي.
ص: 661
جنگي و كمنداندازي و تيراندازي نيز آشنايي دارد، و در راه وصول به مقصود، از زدن و كشتن باك ندارد. نكته ديگري كه در داراب‌نامه جلب نظر مي‌كند، اين‌كه غالبا دختران عاشق سلاطين و پهلوانان بزرگ مي‌شوند و براي وصول به آرزوي خود، چون مردي شجاع و توانا در تمام مراحل به آنان كمك و ياري مي‌كنند و راه پيروزي را براي آنان هموار مي‌سازند.

طنازي زنان‌

در داستان سمك عيار، يك‌بار «سمك» قهرمان داستان به لباس زنان درمي‌آيد تا بهزاد، اسفهسالار شهر، را فريب دهد. براي اين‌كار، مي‌گويد: «اي خمار، مرا از سراي زنان دستي جامه بخواه. خمار دستي جامه زنانه نيكو با چادر و موزه بياورد و آنچه به كار بايست بياورد، و پيش سمك بنهاد.
دلارام را گفت مرا به زني نيكو بياراي. دلارام سمك را برآراست، چنانكه صفت نتوان كرد و بسيار عطر و بوي خوش و بخور در وي به كار برد، موزه در پاي كرد و چادر سر در كشيد و نقاب بربست و با كرشمه و رعنايي از خانه بيرون آمد و گفت شما به غرفه نگاه مي‌كنيد ... سمك روي به راه نهاد. در همه بازارها و محلها و كوچه‌ها برمي‌گشت. هركه در وي نگاه مي‌كرد، تا بر كوچه‌اي رسيد، بهزاد را ديد مي‌آيد و حمايل افكنده و تنهاي. سمك در پهلوي بهزاد آمد و به قصد دوش‌بردوش بهزاد زد و برگذشت. بهزاد را بوي عطر به دماغ رسيد، در وي نگاه كرد. زني باجمال و رعنا ديد كه مي‌رفت و غنج مي‌كرد. باز ايستاد و از پس وي نگاه مي‌كرد. گفت، اگر بازپس بنگرد با من كاري دارد؛ مگر مرا خواستگار است ... پس چون سمك از وي درگذشت بازپس نگاه كرد. بهزاد را ديد ايستاده و در وي مي‌نگرد.
سمك او را اشارتي كرد يعني بيا. بهزاد چون اشارت بديد خرم شد، گفت دانستم كه اين زن مرا مي‌خواهد، از قفاي وي رفتن گرفت. سمك برفت و بازپس مي‌نگريد. بهزاد شتاب مي‌كرد تا به سمك برسد. به كوچه رسيد بايستاد و خود را بر سر آستين باد مي‌زد، يعني مرا گرم است و جامه مي‌افشاند و بوي عطر از وي تا به دور جاي مي‌رفت، تا بهزاد به وي رسيد، سلام گفت. سمك به آوازي نرم و لطفي شيرين، با حلاوت و ملاحت، گفت، اي جوان كه دنبال من داري چه كار و حاجت داري ... بهزاد گفت، اي دلبر هيچ ممكن باشد كه از روي لطافت و ظرافت يك‌ساعت به جمال خويش ما را آسايش دهي؟ به سراي اين كهتر آيي ... بهزاد در جوال او رفته بود كه زني صاحب جمال است و او را در كنار مي‌بايد گرفت. گفت فرمان توست ... سمك در سراي شد و بهزاد را در سراي خواند ... بهزاد گفت، اي دلارام بنشين و روي بگشاي. سمك روي بگشاد ريش وي پديد آمد ...» «1»

معرفي چند زن فاسد و بوالهوس‌

براون با استناد به قول سياح ونيزي، مي‌نويسد: سلطان يعقوب آق‌قويونلو دختري را به حباله نكاح خود درمي‌آورد «آن زن كه در دام عشق يكي از رجال دربار افتاده بود، در صدد برآمد سلطان يعقوب شوي خود را هلاك كند، به طمع آنكه به عقد عاشق خود درآمده او را پادشاه سازد، زيرا اگر يعقوب را فرزندي نبود آن مرد به حكم قرابت و خويشاوندي بالطبع جانشين شاه مي‌شد. پس از آن‌كه اين توطئه
______________________________
(1). سمك عيار، پيشين.
ص: 662
را با آن مرد درميان نهاد، زهري قتال فراهم ساخت. سلطان را رسم آن بود، كه عادتا به حمامي معطر مي‌رفت. روزي با پسرش كه كودكي هشت نه ساله بود، به حمام رفته مدت 22 ساعت تا هنگام غروب آفتاب در حمام توقف نمود. چون از حمام بيرون آمد، به اندرون كه در نزديكي حمام بود رفت. در آنجا آن زن قتاله پيش آمد، فنجاني از طلاي ناب كه محتوي شربتي زهرآگين بود و آن‌را هم در آن روز كه سلطان به گرمابه رفته بود، مهيا ساخته بود، چون مي‌دانست كه بعد از استحمام، سلطان معمولا شربتي مي‌نوشد، به نزد او آورد. ليكن بيش از حد معتاد نسبت به شوي خود لطف و مهرباني ابراز مي‌نمود، اما از قيافه او آثار ترس و وحشت نمودار و رنگ‌باخته به نظر مي‌آمد و سلطان هم درباره او بدگمان بود. اين طرز رفتار بر سوء ظن او بيفزود و بفرمود كه نخست وي از آن شربت بياشامد. زن بدكار بناچار اندكي از آن جام خورد؛ هر سه‌تن از اثر آن سم جانگداز در نيمه شب جان سپردند. «1»
در دوره سلاطين آل مظفر، بخصوص در عصر سلطنت شاه شجاع، بيش از هر دوره‌اي به اسامي زنان فاسد و خائن برمي‌خوريم:
در دوره پادشاهي اين مرد، پس ازآنكه حاكم كرمان موسوم به پهلوان اسد بعلت رقابت مخدومشاه، مادر شاه، مورد بغض قرار مي‌گيرد، پس از گفتگوهايي سرانجام، شاه شجاع تصميم به مبارزه با اين سردار مي‌گيرد. در جريان جنگ، پهلوان اسد در قلعه كرمان بسختي مقاومت كرد، و كار محاصره به طول انجاميد. شاه شجاع چون ديد از راه جنگ پايان كار دشوار است، بكمك زيبايي و جمالي كه داشت تصميم گرفت از راه نيرنگ وارد شود و بكمك زن پهلوان اسد، حريف را از پاي درآورد. براي اجراي اين نقشه بوسيله جلال الاسلام، طبيب مخصوص پهلوان، به زن پهلوان اطمينان دادند كه اگر در گشودن قلعه كرمان به آنان كمك كند به ازدواج شاه شجاع درخواهد آمد و براي جلب اعتماد زن تعهدنامه‌اي به اين شرح نوشته شد:
«كاتب سطور، شاه شجاع بن محمد، قول و شرط مي‌كند و بر خود واجب و لازم مي- داند كه چون خاتون معظمه، زيدت رفعتها، تقبلي كه نموده‌اند بجاي آورند و چنين خدمتي بر خاندان ما ثابت گردانند، او را به انواع كرامت و نوازش مخصوص گردانم و در عقد رعايت و حرم حمايت خود جاي دهم، و از جمله خاتونان خاص معتبر باشد و هر التماس كه داشته باشد، مبذول افتد و خداي تعالي و روح انبياء و اولياء را بر خود گواه مي‌گيرم و هذا خطي و عهدي.» «2»
اين زن نابكار، تحت تعاليم پزشك پهلوان، تن به خيانت مي‌دهد و براي اجراي نقشه، تظاهر به بيماري مالاريا مي‌كند و همه روزه جلال الاسلام به اندرون مي‌آيد و بالاخره تصميم به قتل پهلوان مي‌گيرند. براي آزمايش يك‌بار مقداري سم در آش ريخته و به پهلوان علي سرخ دادند. او پس از يك شبانه‌روز درگذشت. چون اين كار را دشوار ديدند، تصميم به ايجاد نقب
______________________________
(1). سفرنامه‌هاي ونيزيان در ايران، ص 213 همچنين ر. ك. ادوارد برون، از سعدي تا جامي، ترجمه علي- اصغر حكمت، ص 591 به بعد.
(2). تاريخ كرمان، پيشين، (پانوشت) ص 418.
ص: 663
گرفتند، ولي بيم آن بود كه در جريان كار، پهلوان آگاه شود. اين زن محيل تدبيري انديشيد و دستور داد براي كوبيدن قهوه و ادويه و چيزهاي ديگر براي پذيرايي عيد ماه رمضان عده‌اي از كنيزان به كوبيدن هاونها مشغول شوند تا صداي كندن نقب به گوش كسي نرسد. پس از آنكه به كوشك راه يافتند، پهلوان اسد را كشتند و با ريسمان كشان‌كشان تا پاي دار آوردند و بر دار زدند. در منابع تاريخي از سرگذشت اين زن خائن و رفتار شاه شجاع با او سخني در ميان نيست. «1»
زين الدين محمود واصفي در حكايت زير، از فريبكاري زني سخن مي‌گويد و مي‌نويسد:
«كه در زمان قديم شخصي بود كدخدا نمي‌شد و مي‌گفت كه از مكر زنان انديشه مي‌كنم كه «إِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظِيمٌ.» اتفاقا كتابي در مكر زنان به دست وي افتاد. آن‌را مطالعه كرد و به خود گفت كه همه انواع و اصناف مكر زنان را دانستم؛ غالبا كه مكر زنان در من تأثير نكند. زن صاحب جمال عياره‌اي بود او را به عقد و نكاح خود درآورد، و در نگاه‌داشتن وي، هيچ دقيقه نامرعي نمي‌گذاشت. آن زن را محبوبي بود رنگريز، چندگاهي كه گذشت و ايام مفارقت ميان ايشان متمادي شد، كسي را به وي فرستاد كه مرا طاقت مفارقت تو نمانده. شوهر من كار بر من تنگ ساخته و مرا در گرداب حيرت انداخته، اما من هم تدبيري كرده‌ام و انديشه نموده‌ام، مي- بايد كه فردا در دكان خود را آب بسيار افشاني به مرتبه‌اي كه گل مي‌شود. من مكري خواهم انگيخت و بوسيله آن به تو خواهم آميخت. چون وقت صبح شد ... استاد رنگريز در دكان خود را آب زده گل ساخت. آن عورت به شوهرش گفت كه بسيار چركين شده‌ام مي‌خواهم كه به حمام روم و سر و تن بشويم. شوهرش ملاحظه كرده و با خود گفت كه در رفتن و آمدن چون من همراه باشم، او چگونه مكري تواند كرد. به رفتن حمامش راضي شد. هر دو همراه شدند.
چون زن به در دكان رنگريز رسيد، پاي خود را سست كرده خود را در گل انداخت و چادر خود را گل‌آلود ساخت كه ممكن نبود از آنجا انتقال تواند كرد. فرياد برآورد كه آه كدام بدبخت و كافر اين راه را چنان گل ساخت. آه چه سازم و چه چاره كنم به اين چادر به كجا توانم رفت. آن مقدار غوغا كرد كه شوهرش گفت كه در اين سرا درآي و چادر خود را بشوي و اين سرايي است كه محبوب رنگريز در اين سراست. القصه درآمد و با محبوب دست در آغوش كرد و به عيش و عشرت مشغول شدند، و شوهر در بيرون نشسته كتاب «مكر زنان» مطالعه مي‌كرد تا كه عاشق و معشوق از كار فارغ شدند و چادر زن خشك شد ... استاد رنگريز گفت كه در اين كتاب هيچ جا حكايت «پالغزك» به نظر شما درآمده؟. گفت: ني، گفت: اين حكايت را در حاشيه اين كتاب بنويسيد و به ريش خود مخنديد و ديگر اين كتاب را مطالعه مفرماييد ...»
واصفي در كتاب خود در طي حكاياتي شيرين، نه‌تنها مشكلات امر زناشويي و فريبكاريها و دروغگوييهاي دلاله‌ها و واسطه‌ها را توصيف مي‌كند، بلكه تشريفات و راه و رسم عروسيهاي قرون وسطي را كمابيش بيان مي‌كند:
«... فقير پسر نقيب نيشابورم و سالها بود كه در آرزوي شهر هرات بودم و پدرم مرا
______________________________
(1). ر. ك، همان، ص 20- 419.
ص: 664
رخصت نمي‌داد.» عاقبت الامر بي‌اجازت پدر به مبلغ مال، متوجه هرات شدم. در كاروانسراي «ميرك صراف» كه در دروازه عراق است منزل گرفتم. نماز پيشين بود كه به خاطرم رسيد كه سيري كرده شود؛ متوجه به دروازه ملك شدم. رفته‌رفته گذرم به «مفرح» افتاد كه آن دار اللطف خراسان و خرابات شهر هرات است، و در تمام ربع مسكون مثل آن عشرت‌خانه هيچ رونده ياد نمي‌دهد ... به كوچه‌اي رسيدم كه طولش يك ميل بود از دو جانب عمارات بود، سه آشيانه همه مشتمل به در و پنجره ... و از هر خانه آواز ساز و نوا از دف و ني و عود و چنگ و بربط به گوش مي‌رسيد. به آنجا رسيدم، بر زبان من جاري شد كه «هذه جنات عدن فادخلواها خالدين.» ناگاه ديدم كه پري‌پيكري، حورمنظري، نازنين دختري از غرفه سر برآورد ... چون او را ديدم، حيران شدم و سراسيمه و سرگردان در آن كوچه مي‌رفتم. به در سراي رسيدم، عورتي ديدم بر در آن سراي بر لب جوي آب نشسته. چون مرا ديد، گفت: ... تو به جايي نيفتاده‌اي كه بي‌امداد و معاونت من ره به مقصود بري. مرا تاج النسب مي‌گويند. چون اين سخن از وي شنيدم ... گفتم اي مادر، دست اميد من به دامن عنايت و لطف توست، و حصول مراد من به همت و حمايت تو. پرسيد كه تو چه كسي و چه نام داري؟ تمامي تفاصيل احوال و اوضاع خود را باز نمودم ...
سيصد «تنگه» همراه داشتم؛ گشاده پيش وي بر زمين نهادم و گفتم. معذور دار كه عجالت- الوقت همين بود. گفت، اي جان مادر، زرهاي خود را خرج مكن كه ترا زر بسيار در كار خواهد شد. من از آن توام. القصه، گفت كه به مادر و پدرش سخن كنم و بعد از سه‌روز ترا خبر دهم.
به كاروانسرا آمديم. خدمتكاران و متعلقان من گفتند كه شما را چه مي‌شود كه به حال خود نمي‌مانيد؛ شما را بسيار پريشان مي‌بينم ... بعد از سه‌روز به آنجا رسيدم، آن عورت را تيره و مكدر يافتم ... گفت، اي جان مادر، قوم و قبيله آن دختر غوغا و وحشت آغاز كردند ... گفتند تو ديوانه شده‌اي ... تو نمي‌داني كه چه‌نوع كسان به خواستگاري وي هجوم كرده ... به اين سخنان آتش مرا تيز كرده شيوه مكر و فريب‌انگيز نمود. مبلغ دويست خاني ديگر در پيش او گذاشتم و گفتم كه:
در پاي تو ريزم آنچه در دست من است.
آن مكاره عياره گفت، غم مخور كه به هرنوع كه باشد به مراد خود كامران خواهي شد. پس گفت، بعد از دوروز از من خبر گير. به وقت موعود آمدم، ديدم كه در پيش آن زن جواني يتيم‌وش ايستاده ... آن عورت گفت، تردد ممكن كه اين پسر من است و ترا در اين واقعه ممد و معاون خواهد بود. اكنون با وي به تيم بزازان مي‌روي و مفصلي كه دارد همه را مي‌ستاني و مي‌آوري كه ايشان را مجال سخن نمي‌دهم و نخواهم داد. القصه، با وي و دو غلام متوجه بازار شدم. ايشان را در كپان «بازار ملك» وعده كردم. به كاروانسرا رفته مبلغ دوهزار خاني برداشتم و با ايشان به بازار بزازان درآمدم، و آن خوان مفصل را مي‌خواند و بزاز ... و امتعه و اقمشه برابر يك جانب مي‌ماند. بعد از حساب، مبلغ هزار خاني باقي شد. فقير رفته از كاروانسرا باقي را آورده به بزاز سپردم و آنها را به پيش تاج النسب آوردم. گفت فردا ... رويد و پنجاه كله قند و پنج من قرص ليمو و پنج من بادام قندي و پنج من نخود قندي گيريد. بعد از آن به بازار گوسفند رفته پنجاه گوسفند فربه گرفته بياوريد، و بيست صوف مربع و پنجاه طاق زربفت
ص: 665
نائيني اعلي بخريد. روز ديگر، اينهمه سرانجام يافت. نماز شام ... قضات و علما و افاضل و اكابر و مشاهير و اعيان خراسان طلب نموده وحشتي برانگيختند كه چشم گردون مثل آن محفل مشاهده ننمود. مهريه به پنجاه‌هزار تنگه و دويست من ابريشم و پنج خانه‌وار برده تركيه و هندويه و پنج گليم محفوري قرار يافت. چون وقت زفاف شد از اطراف و اكناف مطربان و قوالان و مغنيان و مجلس‌آرايان به نقش و سرود و تغني اشتغال نمودند، چنان‌كه رسم مي‌باشد كه داماد را پيش عروس مي‌آورند، جمع دلالها فقير را به پيش آن دختر درآوردند. چون پرده از روي وي برداشتم، پنداشتم كه در دوزخ را به روي من گشادند ... چشم وي بمثابه دانه انگور ... و داغهاي آبله به رويش از چشمهاي كفگير افزون نمود.
دهانش از فراخي گوش تا گوش‌دو گوشش از درازي دوش تا دوش
دهان آن قبيح زشت فرتوت‌چو گودي بود و بيني همچو تابوت چون آن صورت مهيب را ديدم، صيحه‌اي كشيدم و بيهوش گرديدم، جمعي زنان مرا با دست كشيدند و به ضرب طپانچه مرا به هوش آوردند. من فريادكنان كه اي بي‌بي تاج النسب اين چه احوال و اوضاع است؛ زنان غوغاكنان كه اي روستايي لاده و اي بي‌تميز ساده. خورشيد بنت جمشيد همين دختر است كه به تو نكاح كرده‌اند و تو او را به عقد خود درآوردي. تا سخن كردم، مرا چندان زدند كه شب عيد بر دهل نزنند.
وين بتر كان عروس جانفرساي‌دامنم را كشيد و گفت درآي
عقربم گو بزن تو دست منه‌ملك الموت گفتم از تو به
تو مناره ز پاي بنشاني‌شهوتم را كجا بحنباني ... حالا مرا چه مي‌گوييد و چه راه مي‌نماييد. مخدوم گفتند، اگر قوت گريختن داري «الفرار مما لا يطاق من سنن المرسلين» را وسيله ساز و بگريز.» «1»

زن مكاري سعدي را فريب داد

اشاره

واصفي در كتاب خود ضمن حكايتي كه ارزش تاريخي ندارد، داستان به دام افتادن سعدي شيرازي را چنين بيان كرده و مي‌گويد: در ايامي كه سعدي در بغداد بود، در بازار شكرفروشان چشمش به زن زيبايي مي‌افتد و شيفته جمال او مي‌شود كه ناگاه پيرزني نزد شيخ مي‌آيد و او را به افشاي راز وامي- دارد و به او قول ياري و كمك مي‌دهد، سعدي به گفته او اعتماد مي‌كند و دويست تنگه به او پول مي‌دهد، پس از يك‌هفته با مهري سنگين نكاح صورت مي‌گيرد. «بعد از عقد، چون وقت زفاف شد، شيخ، در پس پرده درآمد و همان زن كه واسطه بود، خود را آراسته نشسته، شيخ گفت:
آوخ چه سازم و چه حيله پردازم.
جز به تدبير كار نتوان كردبا فلك كارزار نتوان كرد

تدبير سعدي:

سعدي براي نجات خود از اين ماجرا به زن خود مي‌گويد كه من غسالم و در ولايت خود به اين‌كار اشتغال داشتم و تو را براي آن گرفتم كه به اتفاق به اين كار پردازيم، زن امتناع مي‌كند و خطاب به سعدي مي‌گويد «از پيش من دور شو و از خانه من بيرون رو كه من يك لحظه
______________________________
(1). ص 98- 193 (به اختصار).
ص: 666
با تو نمي‌سازم. شيخ گفت كه ترا به آرزوها خواسته‌ام اكنون به رايگانت نمي‌گذارم. آن زن جماعتي از كدخدايان را حاضر ساخت و طرح جنگ و خصومتي انداخت. شيخ فرمود كه مرا مبلغي خرج‌شده آن زن گفت كه دو مقدار آنچه خرج‌شده از مال من گير و مرا طلاق ده.» «1»

خصوصيات جسماني زنان‌

مسعودي در مروج الذهب، ضمن بيان اخبار و خطبه‌هاي حجاج، از خصوصيات زنان، مطالبي مي‌نويسد، از جمله مي‌گويد: «زن نجيب آن است كه سرش بزرگ و گردنش بلند و مابين شانه‌ها و پستانهايش گشاده و رانهايش ستبر باشد. چنين زني چون فرزند آرد، مانند شير باشد. اما زن مناسب همبستري، بزرگ كفل، و نرم‌پستان و پرگوشت است كه زناني چنين، شهوت را تسكين دهند و تشنه را سيرآب كنند. اما زنان صاحب عقل، دختران سي و پنجساله و يا چهلساله‌اند كه چنانكه دوشنده شتر، شير را مي‌كشند از هر موي و ناخن و رگ لذت انگيزند. حجاج گفت: بدترين زنان كدام است؟
گفت: ... بدتر از همه زنان آن است كه گردن كوتاه و ران لاغر دارد و زود به خشم آيد ...» «2»
مسعودي ضمن وصف اخبار وليد درباره بهترين زنان، چنين مي‌نويسد: «زن نرم‌تن كه به بالا بلند و به كفل پر باشد، خالدار، سرخگونه كه دراز نامناسب و كوتاه زشت نباشد، و موهايش مجعد و انبوه باشد، برجستگيهايش درشت و مفصلش نرم باشد، انگشتان كشيده و قد رسا داشته باشد. چنين زني مشتاق را به هيجان آرد و عاشق را از هم‌آغوشي زنده كند.» «3»

زيباي در نظر فردوسي‌

فردوسي طوسي در وصف جمال تهمينه، دختر شاه سمنگان، چنين مي‌گويد:
دو ابرو كمان و دو گيسو كمندبه بالا به كردار سرو بلند
دو رخ چون عقيق يماني به رنگ‌دهان چون دل عاشقان گشته تنگ
بناگوش تابنده خورشيدوارفروهشته زو حلقه گوشوار
لبان از طبرزد زبان از شكردهانش مكلل به در و گهر
ستاره نهان كرده زير عقيق‌تو گفتي ورا زهره آمد رفيق و در توصيف رودابه، دختر سهراب و معشوقه زال، چنين داد سخن مي‌دهد:
ز سر تا به پايش به كردار عاج‌به رخ چون بهار و به بالا چو ساج
دو چشمش بسان دو نرگس به باغ‌مژه تيرگي برده از پر زاغ
اگر ماه جويي همه روي اوست‌وگر مشك بويي همه موي اوست
بهشتي است سرتاسر آراسته‌بر آرايش و رامش و خواسته

وصف زنان در شاهنامه‌

در شاهنامه فردوسي، در ضمن حكايات و داستانهاي مختلف، از زنان نيز ياد شده، و از آنان برحسب اينكه پارسا با وفا و يا فاسد و بدكار باشند، به نيكي يا بدي سخن رفته است.
بطوري‌كه از تتبعات شادروان رشيد ياسمي برمي‌آيد «... در شاهنامه نام بسياري از
______________________________
(1). همان، ص 99- 198 (به اختصار).
(2). مروج الذهب، پيشين، ج 2، ص 152.
(3). همان، ص 175.
ص: 667
زنان مذكور است، لكن در اين گروه، آنان‌كه نقشهاي مهمي بازي كرده‌اند، از اين قرارند:
رودابه، تهمينه، گردآفريد، سودابه، فرنگيس، منيژه، كتايون، هماي، گلنار ... در ميان اين داستانها زنان مختلف وارد ميدان شده و در محيطهاي گوناگون واقع گرديده‌اند كه از هر حيث پيشامدهاي آنان باهم اختلاف دارد، و طبعا صفات هريك از آنها با ديگري متفاوت است. جاه‌طلبي و سلطنت‌خواهي هماي كه فرزند را زير پاي گذاشت، با وطنپرستي گردآفريد كه جواني زيبا چون سهراب را با وجود عهد و پيمان، چون ايراني نمي‌دانست، ترك كرد، با طنازي و هوسراني سودابه زن كيكاوس و عظمت روحي و متانت و پاكي رودابه، مادر رستم، بسيار تفاوت دارد ... باوجود اين اختلافات ... در ميان اوصاف آنها مي‌توان چند صفت مشترك يافت كه اكثر از آن تخلف نجسته‌اند و آن سه صفت است:
1) شجاعت و شهامت، 2) وفاداري و ثبات، 3) مبادرت به اظهار عشق ... دختر مهرك در باغي مشغول كشيدن آب از چاه است. شاپور اول ساساني به آنجا آمده كسان خود را فرمان مي‌دهد از چاه آب برآورند. هرقدر مي‌كوشند، از عهده برنمي‌آيند:
چو آن ماهرخ روي شاپور ديدبيامد بر او آفرين گستريد و از عجز مرداني كه نتوانستند دلو را از چاه بكشند، خنديده و يكتنه دلو را برآورد و با كمال جسارت نزد شاه رفته به او مي‌دهد، و شاه فريفته زور و شجاعت و گستاخي و جمال او شده او را از دهقان مي‌خواهد ... بهرام‌گور پادشاه عشرت‌طلب و شكاردوست در صحرايي:
يكي آسيا ديد در پيش ده‌نشسته پراكنده مردان مه
بدان روي آتش بسي دختران‌يكي جشنگه ساخته بر كران
ز گل بر سر هر يكي افسري‌نشسته به هر جاي رامشگري
همه ماهروي و همه جعد موي‌همه چربگوي و همه مشكبوي
از آن دختران آنكه بد نامداربرون آمدند از ميانه چهار
يكي مشكناز و دگر مشكنك‌يكي نارتاب و دگر سوسنك
همه چامه گفتند بهرام راشهنشاه با دانش و كام را ... در حكايت سهراب و گردآفريد پس از آنكه سهراب از آن دختر ايراني‌نژاد در ميدان جنگ مقاومتي دليرانه مي‌بيند، بي‌اختيار در آفرين زنان ايراني مي‌گويد:
شگفت آمدش گفت از ايران سپاه‌چنين دختر آيد به آورد گاه
سواران جنگي به روز نبردهمانا به ابر اندر آرند گرد
زنانشان چينند ايران سران‌چگونه‌اند گردان جنگ‌آوران بطوركلي، در شاهنامه همانطور كه از زنان ناپارسا، و بدكنش به زشتي ياد شده، نسبت به زنان نجيب و مهربان نيز اظهار قدرداني و سپاسگزاري شده است. مي‌توان نظر فردوسي را در مورد زنان، در اين شعر خواند:
به گيتي بجز پارسا زن مجوي‌زن بدكنش خواري آرد به روي فردوسي ضمن سرودن داستانهاي حماسي و توصيف نبردها و اعمال پهلواني، جسته جسته، مناظري از معاشقات و كيفيت عشق و عاشقي را در آن روزگار مجسم مي‌كند. زنان
ص: 668
شاهنامه بطوري كه از مطالعه احوال گردآفريد و دختر مهرك و غيره برمي‌آيد، قوي و بااراده هستند و در راه مقصود به هرنوع فداكاري تن مي‌دهند؛ چنانكه تهمينه، دختر پادشاه سمنگان، چون به رستم دل بست، به شاهزادگي خود ارزش نگذاشت. گلنار، كنيزك اردوان، مقدمات فرار اردشير را فراهم كرد و از خطر جنگ و گرسنگي نهراسيد. منيژه، دختر افراسياب، در راه عشق بيژن، تن به مشكلات فراوان داد.
به حكايت شاهنامه در زناشويي از ديرباز، جلب رضايت پدر دختر ضروري بود؛ چنانكه براي اجراي مراسم ازدواج تهمينه با رستم، اين اصل رعايت شده است:
بفرمود تا موبدي پرهنربيايد بخواهد ورا از پدر تأثير و ارزش موافقت يا مخالفت مادران با ازدواج دخترانشان بخوبي روشن نيست.
ظاهرا نظر مادران و علاقه و ميل دختران در ازدواج بي‌تأثير نبوده، ولي اتخاذ تصميم نهائي با پدر دختر بوده، و توافق سني كمتر طرف توجه قرار مي‌گرفته است.» «1»
به نظر دكتر اسلامي «... اكثر زنان شاهنامه نمونه بارز زن تمام‌عيار هستند؛ در عين برخورداري از فرزانگي، بزرگمنشي و حتي دليري، از جوهر زنانه به نحو سرشار نيز بهره‌مندند.
زناني چون سيندخت و رودابه و تهمينه و فرنگيس و جريره و منيژه و گردآفريد و كتايون و گرديه و شيرين. هم عشق برمي‌انگيزند و هم احترام، هم زيبايي بيروني دارند و هم زيبايي دروني.
برخلاف مردان، همه زنان بيگانه‌اي كه با ايراني پيوند مي‌كنند از صفات عالي انساني برخوردارند (بغير از سودابه). اينان چون به ايران مي‌پيوندند، يكباره از كشور خود مي‌برند، از دل و جان ايراني مي‌شوند و جانب نيكي را كه جانب ايران است مي‌گيرند ... زني كه موجب بدنامي زنان شاهنامه شده، سودابه است. درباره اوست كه رستم به كاووس مي‌گويد:
كسي كاو بود مهتر انجمن‌كفن بهتر او را ز فرمان زن
سياوش ز گفتار زن شد به بادخجسته زني كاو ز مادر نزاد ... و اما زن خوب، در شاهنامه، توصيف چنين زني را از زبان شيرين بشنويم:
به سه چيز باشد زنان را بهي‌كه باشند زيباي تخت مهي
يكي آن‌كه با شرم و با خواستست‌كه جفتش بدو خانه آراستست
دگر آنكه فرخ پسر زايد اوي‌ز شوي خجسته بيفزايد اوي
سوم آنكه بالا و رويش بودبه پوشيدگي نيز مويش بود در جاي ديگر وصف زن زيبا را چنين مي‌بينيم:
ز سر تا به پايش به كردار عاج‌به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج
برآن سفت سيمين دو مشكين كمندسرش گشته چون حلقه پايبند
رخانش چو گلنار و لب ناروان‌ز سيمين برش رسته دو ناروان
دو چشمش بسان دو نرگس به باغ‌مژه تيرگي برده از پر زاغ
اگر ماه جويي همه روي اوست‌وگر مشگ بويي همه موي اوست» «2»
______________________________
(1). رشيد ياسمي، «اوصاف زنان در شاهنامه»، مجله مهر، سال سوم، شماره 1.
(2). دكتر محمد علي اسلامي، زندگي و مرگ پهلوانان، ص 120 به بعد (به اختصار).
ص: 669 زن خوب رخ رامش افزاي و بس‌كه زن باشد از درد فريادرس
چو اندر پس پرده ماند جوان‌بماند منش پست و تيره روان - فردوسي
فردوسي زنبارگي، يعني علاقه فراوان به زنان را زيانبخش مي‌داند:
شبستان، مر او را فزون از صد است‌شهنشاه، زنباره باشد بد است غلامباره كسي است كه به جاي زناي، پسران و مردان را دوست دارد. (در مقابل زنباره)
فردوسي به لزوم زناشويي و طبيعي بودن غرايز جنسي اشاره مي‌كند، و از زبان رستم مي‌گويد:
اگر بشنوي پند و اندرز من‌تو داني كه نشكيبد از شوي زن
جوان كي شكيبد ز جفت جوان‌بويژه كه باشد ز تخم كيان
كه مرد از براي زنانند و زن‌فزونتر ز مردش بود خواستن در شاهنامه در موارد گوناگون از شهامت و كارداني و گاه از نقاط ضعف زنان سخن رفته است:
چو آگاه شد دختر گژدهم‌كه سالار آن انجمن گشت گم
غمين گشت و بر زد خروشي به دردبرآورد از دل يكي باد سرد
زني بود برسان گردي سوارهميشه به جنگ اندرون نامدار
كجا نام او بود گردآفريدكه چون او به جنگ اندرون كس نديد
بپوشيد درع سواران به جنگ‌نبود اندر آن كار، جاي درنگ
نهان كرد گيسو به زير زره‌بزد بر سر ترك رومي گره
به پيش سپاه اندر آمد چو گردچو رعد خروشان يكي ويله كرد
كه گردان كدامند و سالار كيست‌ز رزم‌آوران جنگ را يار كيست
زنانشان چنينند ز ايرانيان‌چگونند گردان جنك‌آوران فردوسي با پيروي از طرز فكر عمومي، پسران را برتر از دختران مي‌داند:
به اختر كسي دان كه دخترش نيست‌چو دختر بود، روشن اخترش نيست ظاهرا اسدي در قطعه زير با اشاره به شعر فردوسي، مي‌گويد:
چه نكو گفت آن بزرگ استادكه وي افكند شعر را بنياد
آنكه را دختر است جاي پسرگرچه شاهست هست بداختر
به نزد پدر دختر از چند دوست‌بر دشمنش مهترين ننگ اوست - اسدي
بهين زنان در جهان آن بودكزو شوي همواره خندان بود
اگر پارسا باشد و راي‌زن‌يكي گنج باشد برآكنده زن
بويژه كه باشد به بالا بلندفروهشته تا پاي مشكين كمند
خردمند و با دانش و راي نرم‌سخن گفتن خوب و آواي نرم
ص: 670
ابو العلاي معري، شاعر بلندپايه عرب، درباره زن و ازدواج نظريات متناقض و ناهماهنگي دارد كه به ذكر شمه‌اي از آن مي‌پردازيم:
«در اين دنيا بهترين كاري كه انجام مي‌دهي توليدمثل است؛ اگر عزم چنين كاري كردي عاقلانه رفتار كن.» «1» در جاي ديگر مي‌گويد: «توليد نسل گناهي نابخشودني است، بنابراين جز با زنان عقيم ازدواج مكن.» «2»
«... فريب دلاله‌هايي كه زيبايي دختران را مي‌ستايند، مخوريد كه بسياري جوانان را اسير عفريته‌ها كرده‌اند.» در جاي ديگر مي‌گويد: «اگر روزي نصيحت دلاله‌ها را گوش كني، عفريته‌اي به تو خواهند داد كه عمرش متجاوز از چهل و فربه و نازيباست. بدترين زنها روسبيها (مشاعات) هستند كه بزودي مهمل مي‌شوند، و مانند زمين، اولاد اشتراكي حمل مي‌كنند. بهترين زنها آنهايي هستند كه فرزند نزايند، و اگر زاييدند، بهترين نسل آن است كه سودمند باشد.» «3»
«اگر داراي دو زن شدي بايد با دو دشمن بجنگي و از زيان سه زن برحذر باش.
تعدد زوجات زنان را آزار مي‌كند، به آزار زنان آزاده راضي مشو.» «4»
«اگر پيري ثروتمند و نيرومند با زن جواني ازدواج كند گناه او قابل اغماض است.
يك زن تو را بس است، در انديشه زن ديگر مباش كه بدبختي مي‌آورد.» «5»
«فرزندي كه از نكاح حلال به وجود آيد با كودكي كه از جماع نامشروع توليد مي‌شود، فرقي ندارد.
آيا در بشريت يك نفر پاك يافت مي‌شود. يا تمام مردم ناپاكند؟ نصاري دختر عمو را حرام مي‌دانند درحالي‌كه مجوس با خواهران خود ازدواج مي‌كنند.» «6»
غير از فردوسي طوسي، ديگر شعرا نيز كمابيش در پيرامون زنان اظهار نظر كرده‌اند، و ما براي آشنا شدن خوانندگان با نحوه فكر پيشينيان نسبت به نسوان، برخي از آراء آنان را ذيلا نقل مي‌كنيم:
زنان را لطف و خوشخويي است در كارچو طفلان را بود شفقت سزاوار - ناصرخسرو
در تاريخ سيستان در تأييد اين معني چنين آمده است: «نادان مردان اويست كه ...
دوستي زنان بدرشتي جويد.» فخر الدين اسعد گرگاني نيز اين معني را تأييد مي‌كند و معتقد است از راه مدح و ستايش، مي‌توان بر زنان دست يافت:
زنان نازك‌دلند و سست رايندبه هر خو چون برآريشان برآيند
زن ارچه زيرك و هشيار باشدزبون مرد خوش‌گفتار باشد
بلاي زن درآن باشد كه گويي‌تو چون خور روشني چون سرنگويي
ز عشقت من نژند و بيقرارم‌ز درد دل هميشه زار زارم
______________________________
(1). عمر فروخ، عقايد فلسفي ابو العلاء، ترجمه حسين خديوجم، ص 127.
(2). همان، ص 128.
(3 و 4). همان، ص 219.
(5). همان، ص 221.
(6). همان، ص 22- 221.
ص: 671 اگر رحمت نياري من بميرم‌در آن عالم ترا دامن بگيرم
زن ارچه خسروست از شهرياري‌و يا چون زاهد از پرهيزكاري
بدان گفتار شيرين رام گرددنينديشد كز آن بدنام گردد - ويس و رامين
در جاي ديگر ناصرخسرو گويد:
به گفتار زنان هرگز نكن كارزنان را تا تواني مرده انگار اقتباس از حديث نبوي «شاوروهن و خالفوهن.»
چنين گفت دانا كه دختر مبادچو باشد بجز خاكش افسر مباد
به نزد پدر دختر ارچند دوست‌بر دشمنش مهترين ننگ اوست - اسدي
زن و اژدها هردو در خاك به‌وزين هردو روي زمين پاك به - اسدي
به گيتي خداوند از آن شد پديدكه هرچيز را پاك جفت آفريد
خطي ناورد خامه بي‌دوسرچو مرغي نگيرد هوا بي‌دوپر
يگانه گهر گرچه والا بودنكوتر كه جفتيش همتا بود
چو نيمه است تنها زن، ارچه نكوست‌دگر نيمه‌اش سايه شوي اوست
زنان را بود شوي كردن هنربر شوي، زن به كه نزد پدر
زن ارچند با چيز و با آبروي‌نگيرد دلش خرمي جز بشوي - اسدي
ز بيشرم زن تيره گردد روان‌هم از بيخرد پير و كاهل جوان
ز دستان زن، هركه ناترسكارروان با خرد نيستش سازگار
زنان چون درختند، سبز آشكاروليك از نهان زهر دارند بار
زن ارچه دليرست و با زوردست‌همان نيم مرد است هر چون‌كه هست - اسدي
زنان چون ناقصان عقل و دينندچرا مردان ره آنان گزينند - ناصرخسرو
اقتباس از حديث نبوي «هن ناقصات العقل و الدين.»
زنان را همين بس بود يك هنرنشينند و زايند شيران نر - فردوسي
ص: 672 زن بلا باشد به هر كاشانه‌اي‌بي‌بلا هرگز مبادا خانه‌اي - اسدي
زنان را ز هر خوشيي دسترس‌فزونتر همان پارسايي و بس - اسدي‌

سنايي و زنان‌

سنايي از جمله شعرايي است كه زبان به ذم زنان گشوده و مردان را از ازدواج و آميزش با زنان منع كرده است.
حجره عقل ز سوداي زنان خالي كن‌تا به جان پند تو گيرند همه پرعبران
بند يك ماده مشو تا بتواني چو خروس‌تا بوي تاجور پيشرو تاجوران
من نه مرد زن و زر و جاهم‌به‌خدا گر كنم و گر خواهم
عيش خود تلخ چه داريم بسوداي زنان‌ما و سيمين زنخان خوش و زرين كمران
خواب نايد دختري را كاندر آن باشد كه بازهفته ديگر مرا ورا خانه شوهر برند
گر اسير شهوتي باري كنيزك خر به زرسر و قد و ماهروي و سيم ساق و گلعذار
تا مراد تو بود با او بزن بر سنگ سيم‌ور مزاج او بدل گردد بود زر عيار
آنكه را دختر است جاي پسرگرچه شاهست هست بداختر
يوسف مصري ده سال ز زن زندان ديدبس‌كه تركي خطري دارند اين بيخطران
آنكه با يوسف صديق چنين خواهد كردهيچ داني چه كند صحبت او با دگران
زن، زن ز وفا شود ز زيور نشودسر، سر ز دها شود ز افسر نشود
پي گوهر، گوهري ز گوهر نشودسگ را سگي از قلاده كمتر نشود شاعر ديگري كه طرفدار حكومت مطلق مردان بر زنان است چنين مي‌گويد:
كرا عقل باشد زبردست شهوت‌چرا زيردستي كند هيچ زن را
عيال زن خويش باشد هر آن‌كس‌كه فرمانبر زن كند خويشتن را
وليكن كسي را كه زن شوي باشدكجا درگذارد به گوش اين سخن را
به خدايي كه بي‌ارادت اوخلق را رنج و شادماني نيست
كاندرين روزگار زن كردن‌بجز از محض قلتباني نيست
مار «نون» نكاح چون بزدت‌اي به حري و رادمردي طاق
هان‌وهون تا ز كس طلب نكني‌هيچ ترياق به ز «طاي» طلاق
ص: 673
حكيم نظامي گنجوي در عصري كه زنان از علوم و معارف بيبهره بودند درباره آنان چنين مي‌فرمايد:
زن از پهلوي چپ گويند برخاست‌نيايد هرگز از چپ راستي راست
وصل زن هرچند باشد پيش مرد كامجوي‌روح و راحت را كفيل و عيش و عشرت راضمان
ليك با او شمع صحبت درنمي‌گيرد از آنك‌من سخن از آسمان مي‌گويم او از ريسمان
چون نقش وفا و عهد بستندبر نام زنان قلم شكستند نظر خاقاني شرواني درباره زن و دختر: در تولد دختر گويد:
يكي دو زايند آبستنان و مادر طبع‌ز من بزاد به يك‌بار صدهزار پسر
مرا چه نقصان گر جفت من بزاد كنون‌به چشم زخم هزاران پسر يكي دختر
كه دختري كه ازينسان برادران داردعروس دهرش خوانند و بانوي كشور
اگرچه هست بدين‌سان خداش مرگ دهادكه گور بهتر داماد و دفن او بهتر
مرا به زادن دختر چه خرمي زايدكه كاش مادر من هم نزادي از مادر همچنين در رثاء پسر خود مي‌گويد:
دريغ ميوه عمرم رسيد كز سر پاي‌به بيست سال برآمد به يك نفس بگذشت
مرا ذخيره همين يك رشيد بود از عمرنتيجه شب و روزي كه در هوس بگذشت
چو دختر آمدم از بعد اين‌چنين پسري‌سرشگ چشم من از چشمه ارس بگذشت
مرا به زادن دختر غمي رسيد كه آن‌نه بر دل من و ني بر ضمير كس بگذشت همو در رثاء زن خود گويد:
دير خبر يافتي كه يار تو گم شدجام‌جم از دست اختيار تو گم شد
حاصل عمر تو بود يك ورق كام‌آن ورق از دفتر شمار تو گم شد
نقش رخ آرزو به روي كه بيني‌كاينه آرزو نگار تو گم شد
نوبت شادي گذشت بر در اميدنوبت غم زن كه غمگسار تو گم شد
مرد مردان بدم چو زن كردم‌گشتم از بهر زن، زن زن خويش
هر زمان زين خطا كه من كردم‌سيليي دركشم به گردن خويش - سوزني سمرقندي
نظراتي كه سعدي در مورد زنان ابراز كرده است، بيش از ديگر صاحبنظران منصفانه و قابل توجه است:
بلند اختري نام او بختيارقوي دستگه بود و سرمايه‌دار
به كوي گدايان درش خانه بودزرش همچو گندم به پيمانه بود
چو درويش بيند توانگر به نازدلش بيش سوزد ز داغ نياز
هم او را در آن بقعه زر بود و مال‌دگر تنگدستان و برگشته حال
زني جنگ پيوست با شوي خويش‌شبانگه چو رفتش تهيدست پيش
كه كس چون تو بدبخت درويش نيست‌چو زنبور سرخت جز اين ريش نيست
ص: 674 بياموز مردي ز همسايگان‌كه آخر نيم قحبه رايگان
برآورد صافي دل صوف‌پوش‌چو طبل از تهيگاه خالي خروش
ندادند در دست كس اختياركه تا من كنم خويش را بختيار
زن خوب فرمانبر پارساكند مرد درويش را پادشا
برو پنج نوبت بزن بر درت‌كه يار موافق بود در برت
همه روز اگر غم‌خوري غم مدارچو شب غمگسارت بود در كنار
كرا خانه آباد و همخوابه دوست‌خدا را به رحمت نظر سوي اوست
چو مستور باشد زن و خوبروي‌به ديدار او در بهشتست شوي
كسي برگرفت از جهان كام دل‌كه يكدل بود با وي آرام دل
وگر پارسا باشد و خوش‌سخن‌نگه در نكويي و زشتي مكن
زن خوش‌منش خواه نه روي‌خوب‌كه آميزگاري بپوشد عيوب
ببرد از پريچهره زشت‌خوي‌زن ديوسيماي خوش‌طبع، گوي
دلارام باشد زن نيكخواه‌وليك از زن بد خدايا پناه
چو طوطي كلاغش بود همنفس‌غنيمت شمارد خلاص از قفس
سر اندر جهان نه به آوارگي‌وگرنه بنه دل به بيچارگي
به زندان قاضي گرفتار به‌كه در خانه بودن بر ابرو گره
تهي پاي رفتن به از كفش تنگ‌بلاي سفر به كه در خانه جنگ
سفر عيد باشد برآن كدخداي‌كه بانوي زشتش بود در سراي
در خرمي بر سرايي ببندكه بانگ زن از وي برآيد بلند «1»
برآن بنده حق نيكويي خواسته است‌كه با وي دل و دست زن را ستست
چو در روي بيگانه خنديد زن‌دگر مرد گو لاف مردي مزن
ز بيگانگان چشم زن كور بادچو بيرون شد از خانه، در گور باد
گريز از برش در دهان نهنگ‌كه مردن به از زندگاني به ننگ
چو بيني كه زن پاي برجاي نيست‌ثبات از خردمندي و راي نيست
بپوشانش از چشم بيگانه روي‌وگر نشنود، چه زن آنگه چه شوي
زن زشت و بدخوي رنجست و بارزن خوب خوشخوي خويش است و يار
يكي گفت كس را زن بد مباددگر گفت زن در جهان خود مباد
زن نو كن اي خواجه هر نوبهاركه تقويم پارينه نايد به كار
اگر مار زايد زن بارداربه از آدميزاده ديوسار به نظر سعدي هم: «مشورت با زنان تباه است و سخاوت با مفسدان گناه.»
______________________________
(1). كليات سعدي، (بوستان)، ص 149.
ص: 675
اوحدي مراغه‌اي كه شاعري پاكدل و نيكنهاد است، در مورد زنان قضاوتي عادلانه كرده است و زنان و مردان را در جام‌جم خود به همكاري و صفا و صميميت فرا خوانده است:
چون شود منزل و وطن معموربي‌زن و خادمي نگيرد نور
زن دوشيزه خواه نيك‌نژادتا ترا بيند و شود به تو شاد
كان كه با شوهري دگر بودست‌پيش او عشوه تو بيهوده است
اصل در زن سداد و مستوريست‌و گرش اين‌دو هست و مستوريست
چونكه پيوند شد به نازش داربر سر خانه سرفرازش دار
تو درآيي ز در سلامش كن‌او درآيد تو احترامش كن
هر زمانش به دلنوازي كوش‌وقت خلوت به لطف و بازي كوش
صاحب رخت و چيزدار او راپيش مردم عزيز دار او را
راه بيگانه در سراي مده‌پيرزن را به خانه جاي مده
با زن خويشتن دو كيسه مباش‌و آنچه دارد به سوي خود متراش
زن چو داري مرو پي زن غيرچون روي در زنت نماند خير
هرچه كاري همان درود توان‌در زيان‌كارگي چه سود توان
زن كني داد زن ببايد داددل در افتاد تن ببايد داد
آن‌كه شش ماه در سفر باشددوي ديگر به راه در باشد
چار در شهر، روز مي‌خوردن‌شب خرابي و چنگ و قي كردن
برده خاتون به انتظارش روزاو به خفته ز خستگي چون يوز
كدخدايي چنين به سر نرودزن از اين خانه چون به در نرود
در سفر خواجه بي‌غلامي نيست‌بي‌مي و نقل و كاس و جامي نيست
پيش خاتون جز آب و نان نبودو آنچه اصل است در ميان نبود
اين نه عدل است و اين نه داد اي مردخانه خود مده به باد اي مرد
زن كني خانه بايد و پس كاربعد از آن بنده و ضياع و عقار
طفل كوچك چو بهر نان بگريست‌چه شناسد كه نحو و منطق چيست
پسران را قباي روسي كن‌دختران را به زر عروسي كن
پسري با پدر به زاري گفت‌كه مدد شو مرا به همسر و جفت
گفت بابا زنا كن و زن نه‌پند گير از خلايق از من نه
در زنا گر بگيردت عسسي‌بلهد چون گرفت خون قوسبي
زن بخواهي تو را رها نكندور تو بگذاريش چه‌ها نكند
از من و مادرت نگيري پندچند ديديم و نيز ديدي چند
آن رها كن كه نان و هيمه نماندريش بابا ببين كه نيمه خاند - اوحدي‌

وصف زيبارويان‌

شب سياه بدان زلفكان تو ماندسپيد روز به پاكي رخان تو ماند
عقيق را چو بسايند نيك، سوده گران‌گر آبدار بود با لبان تو ماند
ص: 676 دو چشم آهو و دو نرگس شكفته به باردرست و راست بدان چشمكان تو ماند
كمان بابليان ديدم و طرازي تيركه بركشيده بود با ابروان تو ماند - دقيقي‌

دست سپيد به نظر كسايي‌

دستش از پرده برون آمد چون عاج سفيدگفتي از ميغ همي تيغ زند زهره و ماه
پشت دستش بمثل چون شكم قاقم، نرم‌چون دم قاقم كرده سرانگشت سياه
دو رخساره چون لاله اندر چمن‌سر جعد زلفش شكن بر شكن - فردوسي تاريخ اجتماعي ايران ج‌3 676 دست سپيد به نظر كسايي ..... ص : 676
آنكس كه سر زلف تو ببريد خطا كردزيرا كه همه قصد بلاي دل ما كرد
زلفين پر از تاب و خم و بند تو ببريدتا شهر پر از فتنه و آشوب و بلا كرد - جبلي
در منظومه ويس و رامين فخر گرگاني، نيز خصوصيات يك صورت و اندام زيبا با استادي تمام تصوير شده است. ما در اينجا بيتي چند از آن منظومه را نقل مي‌كنيم:
يكي دختر كه چون آمد ز مادرشب تاريك را بزدود چون خور
كه و مه را سخنها بود يكسان‌كه يارب صورتي باشد بدين‌سان
چو قامت بركشيد آن سرو آزادكه بودش تن ز سيم و دل ز پولاد
بنفشه زلف و نرگس چشمكان است‌چو نسرين عارض لاله‌رخان است
سيه زلفينش انگور ببارست‌ز نخ سيب و دو پستانش دو نار است
رخش ديبا و اندامش حرير است‌دو زلفش غاليه، گيسو عبير است
تنش سيم است لب ياقوت ناب است‌همان دندان او در خوشاب است
تنش آب است و شير و مي رخانش‌هميدون انگبين است آن لبانش
دو رخسارش بهار دلبري بودكه ديدارش هلاك صابري بود
به چهره آفتاب نيكوان بودبه غمزه اوستاد جاودان بود
چو ابر تيره زلف تابدارش‌به ابر اندر چو زهره گوشوارش
جمال حور بودش طبع جادوسرين گور بودش چشم آهو
تو گفتي فتنه را كردند صورت‌بدان تا دل كنند از خلق غارت
و يا چرخ فلك هر زيب‌كش بودبر آن بالا و آن رخسار بنمود در تاريخ بلعمي خصوصيات يك زن زيبا، مطلوب و پرثمر، چنين توصيف شده است: «كنيزكي راست خلقت، تمام بالا، نه دراز نه كوتاه، سفيدروي ... سفيدي گونه او به سرخي زده ... ابروان طاق چون كمان به ميان دو ابرو گشاده؛ و چشمي فراخ، سياهي سياه، سفيدي سفيد، مژگان سياه و دراز؛ سرش ميانه نه بزرگ و نه خرد؛ گردن نه دراز و نه كوتاه، دو گوشواره بر كتف زند؛ بري پهن و گود، پستان كوچك و گرد و سخت ... انگشتان دست باريك، نه دراز و نه كوتاه .. رانها فربه و آكنده؛ زانوها گرد و ساقها ستبر ... انگشتان پاي خرد و گرد ... به نسبت از سوي پدر پاك و از جانب مادر كريم، اگر به نسبت او نگري به از روي ... به كار كردن حريص؛ به دست
ص: 677
پرهيزگار؛ و حريص به پختن و شستن و دوختن و نهادن و برگرفتن؛ و به زبان خاموش و كم‌سخن و خوب‌سخن، و چون سخن گويد خوش‌سخن و خوش‌خوي و خوش‌زبان و خوش‌آواز باشد؛ اگر آهنگ او كني آهنگ تو كند؛ و اگر از او دور شوي از تو دور شود؛ و اگر با وي بباشي رويش و چشمهايش سرخ شود از آرزوي تو ...» «1»

عقيده ديگر صاحبنظران در مورد جمال و زيبايي زنان‌

به نظر عنصر المعالي: «... چون زن كني طلب مال مكن، طلبكار نيكويي زن مباش كه بسبب نيكويي معشوق گيرد ... زن از بهر كدبانويي خانه خواهند نه از بهر تمتع، كه از بهر شهوت در بازار، كنيزكي توان خريد كه چندين رنج و خرج نبايد ...» «2» ولي امام محمد غزالي در جريان ازدواج زن و مرد، به جمال و زيبايي زن نيز توجه مي‌كند و با صراحت مي‌گويد: «صفت دوم زن در نكاح جمال است كه سبب الفت آن باشد و براي همين است كه ديدار پيش از نكاح سنت است ... و آن‌كه رسول (ص) گفته است كه زنان را به دين بايد خواست نه به جمال، معني آن است كه بمجرد جمال نبايد خواست بي‌ديانت، و معني آن نيست كه جمال نيز نگاه نبايد داشت ...» «3» اما اگر مردي آنقدر متكي و خويشتندار باشد كه «... سنت جمال نگاه ندارد اين بابي باشد از زهد: احمد بن حنبل زن يكچشم را اختيار كرد بر خواهر وي كه باجمال بود، بسبب آن‌كه گفتند كه اين يكچشم عاقلتر است ...» «4»
خواجه نصير الدين طوسي، مانند عنصر المعالي، از حسن و جمال زن بيمناك است و مي‌گويد: «... بايد جمال زن باعث نباشد بر خطبه (يعني خطبه عقد) او چه، جمال را با عفت كمتر تقارن افتد .. پس بايد كه از جمال بر اعتدال بنيه اقتصار كند و در آن باب نيز دقيقه اقتصاد مرعي دارد.» «5»
يكي از تعاليم جالب و آموزنده خواجه نصير الدين طوسي، آن است كه زنان را از تنبلي و تن‌آساني باز مي‌دارد، و معتقد است كه سرچشمه تمام مفاسد، بيكاري و مفتخواري است؛ پس زن را بايد «... پيوسته به تكفل مهمات منزل ... مشغول دارد، چه نقش انساني بر تعطيل، صبر نكند و فراغت از ضروريات، اقتضاي نظر كند در غير ضروريات. پس اگر زن از ترتيب منزل و تربيت اولاد و تفقد مصالح خدم فارغ باشد، همت بر چيزهايي كه مقتضي خلل منزل بود مقصور گرداند، و به خروج و زينت به كار داشتن از جهت خروج، و رفتن به نظاره‌ها و نظر كردن به مردان بيكار، مشغول شود تا هم امور منزل مختل گردد و هم شوهر را در چشم او وقعي و هيبتي نماند ... و هم در اقدام بر قبايح دليري نمايد، و هم راغبان را در طلب خود تحريص كند ...» «6»
عنصر المعالي در باب چهاردهم قابوسنامه مي‌گويد: «و مپندار كه معشوق تو بچشم همه‌كس چنان درآيد كه به چشم تو»؛ چنانكه شاعر مي‌گويد:
اي واي به من گر تو به چشم همه مردم‌زانگونه نمايي كه به چشم من درويش زيبايي اعتباري است؛ وحشي بافقي در اين معني گويد:
______________________________
(1). ترجمه تاريخ بلعمي (تكمله و ترجمه تاريخ طبري) به تصحيح ملك الشعرا بهار، ص 1109 (به اختصار).
(2). قابوسنامه، پيشين، ص 94.
(3 و 4). كيمياي سعادت، پيشين، ص 246.
(5). اخلاق ناصري، پيشين، ص 239.
(6). همان، ص 243.
ص: 678 به مجنون گفت روزي عيبجويي‌كه پيدا كن به از ليلي نكويي
كه ليلي گرچه در چشم تو حوريست‌به هر عضوي از اعضايش قصوريست
ز گفت عيبجو مجنون برآشفت‌در آن آشفتگي خندان شد و گفت
كه گر بر ديده مجنون نشيني‌بغير از خوبي ليلي نبيني

حسن و جمال يوسف‌

در منابع تاريخي و داستاني، از حسن و جمال يوسف سخن بسيار گفته‌اند؛ از جمله در نسخه قديم ترجمه تاريخ طبري چنين آمده است:
«... يوسف را سر و تن بشست و جامه نيكو اندر پوشانيد و طعام بنهاد ... از پس آنكه طعام خورده بودند و به مجلس شراب نشسته هريكي را كاردي به دست اندر نهاد ... چون ايشان كارد به دست گرفتند كه ترنج ببرند يوسف را گفت: بيرون آي! يوسف بيرون آمد، و زليخا او را به پيش ايشان به پاي كرد، و روشناي يوسف بر ايشان تافت. چون ايشان نگاه كردند خيره شدند و كارد بر ترنج نهادند، و چشمشان به يوسف اندر بمانده بود. هر پنج زن دستها ببريدند و آگاهي نداشتند كه هش از ايشان شده بود از نيكوروي يوسف ...» «1»
فردوسي اندام و چهره زيبا را چنين توصيف مي‌كند:
دو ابرو كمان و دو گيسوكمندبه بالا به كردار سرو بلند
دو رخ چون عقيق يماني به رنگ‌دهان چون دل عاشقان گشته تنگ